بسیاری در دنیای امروز ما به این باور و عقیده هستند که برای دریافت محبت و بخشش خدا باید کاری را انجام بدهیم !!
اما خدا ما را دوست ندارد برای اینکه کاری که ما انجام می دهیم !! بلکه برای اینکه ذات خدا محبت است
در عهد جدید داستانهای زیادی وجود دارد که در مورد حقیقت خدا تعلیم می دهد . برای تعلیم این حقیقت یکی از بهترین داستان در انجیل لوقا فصل 15 امده است .
داستانی ست که ما ان را بنام پسر گمشده می شناسیم . پسر در این داستان کسی است که پولی را از پدر خود به عنوان ارث خود از پدر درخواست می کند و به ول خرجی مشغول میشود . وقتی که ما داستان را میخوانیم شاید به خودمان بگوییم که داستان در مورد یک پسر است !! اما نباید فراموش کنیم که داستان در مورد پدر نیز هست !! حتی میتوانیم بگوییم کل داستان در مورد پدر است تا پسر . در این داستان می خوانیم که پدری هست که پسرش را بسیار دوست می داشت .
وقتی که ما این داستان را می خوانیم متوجه میشویم که خدا ما را دوست دارد . خدا همیشه ما را دوست داشته و دوست خواهد داشت . هرگز زمانی نبوده که خدا شما را به اندازه امروز دوست نداشته و زمانی نخواهد امد که شما را دوست نداشته باشد به اندازه که امروز دوست دارد . خدا ما را دوست دارد چون ذات خدا محبت است . امروزه شاید درک این موضوع کمی برای ما سخت باشد
چون در جامعه و فرهنگ ما محبت اغلب مبتنی بر عمل کرد ما است . یعنی به زبان ساده می گوییم من شما را دوست دارم اگر این کار را برای من انجام بدهی . و این بر طبق کلام خدا نیست . محبت کتاب مقدس خود پسند نیست الارقم کاری که انجام می دهیم .
و خدا به این صورت محبت می کند . و عیسی مسیح که پسر خدا هست . او هم به همین شکل مانند پدر عمل می کند .
در این داستان پسر سرکش و ول خرج نشاندهنده محبت بسیار خدا است . همینطور که در انجیل لوقا میخوانیم در لوقا فصل 15 ایه 11 : باز فرمود: «مردی بود كه دو پسر داشت. 12پسر كوچكتر به پدر گفت: 'پدر، سهم مرا از دارایی خودت به من بده.' پس پدر دارایی خود را بین آن دو تقسیم كرد.
در این داستان می بینیم که پسر کوچکتر دوست ندارد در کنار پدر و خانواده باشد . درخواست پسر بسیار گستاخانه و دردناک بود
برای پدرش . در واقع انچه او به پدرش گفت این بود که من انچه که بعد از مردن تو دریافت میکنم الان به من بده . به زبان دیگر او میگفت که کاشالان مرده بودی . و در نهایت پدرش ارث و سهم پسرش را به او داد . در واقع در این داستان می فهیم که خدا ما را دوست دارد حتی زمانی که ما قلب او را می شکنیم . چون پدر در این داستان تصوری از از خدا هست . ما از این داستان درسی می گیریم این است که خدا در بعضی از زمانها اجازه می دهد که راه خود را برویم . تا درسی یاد بگیریم که به طریق دیگری نمی توانیم یاد بگیریم . اما او در همه زمانها ما را دوست دارد . خدا همیشه ما را دوست دارد حتی زمانی که دل او را می شکنیم و یا از او اطاعت نمی کنیم . در لوقا فصل 15 ایه 13 اینگونه می خوانیم : چند روز بعد پسر كوچک تمام سهم خود را به پول نقد تبدیل كرد و رهسپار سرزمین دوردستی شد و در آنجا دارایی خود را در عیاشی به باد داد.
این به ما درسی می دهد که خدا ما را دوست دارد حتی زمانی که ما از او دور میشویم . در این داستان می خوانیم که پدرش با اینکه ناراحت بود جلوی او را نگرفت که بماند !! او اجازه داد که پسرش برود . پدرش می دانست که چه اتفاقی برای او رخ خواهد داد .
او میدانست که پسرش با مشکل رو به رو خواهد شود . پس خدا در بعضی وقتها این اجازه را به ما می دهد که ما برویم و با مشکلات روبه رو شویم . پس می توانیم بگوییم که خدا وقتی ما زندگی خود را تلف می کنیم ما را همچنان دوست دارد .
پس وقتی پسر به سرزمین دور دستی رفت گویی که او از خدا دور شود .
وقتی که ما از خدا جدا میشویم و زمانهای که از او اطاعت نمی کنیم خدا هرگز ما را ترک نمی کند . خدا همیشه منتظر هست که ما دوباره به پس او برگردیم . ما این خدا را داریم خدایی که تماما پر از محبت و فیض هست .
در لوقا فصل 15 ایه 17 میخوانیم که : سرانجام به خود آمد و گفت: 'بسیاری از کارگران پدر من نان كافی و حتّی اضافی دارند و من در اینجا نزدیک است از گرسنگی تلف شوم. 18من برمیخیزم و نزد پدر خود میروم و به او میگویم: پدر، من نسبت به خدا و نسبت به تو گناه کردهام. 19دیگر لایق آن نیستم كه پسر تو خوانده شوم. با من هم مثل یكی از نوكران خود رفتار كن.' 20پس برخاست و رهسپار خانهٔ پدر شد.
در این داستان می بینیم که وقتی پسر جوان به خودش امد و چه کاری انجام داد !! در واقع این داستان به ما می گویید که او اگاه شود نسبت به کار اشتباه و گناهی که کرده بود . اما نمی خوانیم که پسر از خدا طلب بخشش کند !! اما چیزی که ما میبینیم این است که دنبال راهی است که از این وضعیت نجات یابد . !!! و ما انساتها هم در اغلب موارد این کار را انجام می دهیم . و به جای اینکه به حضور خدا بیاییم و توبه کنیم و بخواهیم که خداوند ما را ببخشد !! سعی و تلاش می کنیم که از راه های دیگری مشکل خود را بر طرف کنیم .
خدا همیشه منتظر ما هست که از گناهان خودمان توبه کنیم . و بگوییم که خدایا من می دانم که گناه کردم لطفا مرا ببخش .
در لوقا فصل 15 ایه 20 میخوانیم که : هنوز تا خانه فاصلهٔ زیادی داشت كه پدرش او را دید و دلش به حال او سوخت و به طرف او دوید، دست به گردنش انداخت و به گرمی او را بوسید. 21پسر گفت: 'پدر، من نسبت به خدا و نسبت به تو گناه کردهام. دیگر لایق آن نیستم كه پسر تو خوانده شوم.'
در این داستان یاد میگیریم که خدا همیشه منتظر ما می ماند و حاضر هست که ما را با اغوش باز بپذیرد .باید به این موضوع توجه کنیم که زندگی به ما فروتنی را می اموزد و اگر ما در زندگی فروتن نشویم توسط فیض خدا !! خدا ما را فروتن می کند .
در لوقا فصل 15 ایه 22 اینگونه میخوانیم : مّا پدر به نوكران خود گفت: 'زود بروید. بهترین ردا را بیاورید و به او بپوشانید. انگشتری به انگشتش و كفش به پاهایش كنید. 23گوسالهٔ پرواری را بیاورید و سر ببرید تا مجلس جشنی برپا كنیم، 24چون این پسر من مرده بود، زنده شده و گُمشده بود، پیدا شده است.' به این ترتیب جشن و سرور اغاز شد .
وقتی پدر به نوکران خود گفت بروید و یک ردا تمیز بیاورید یعنی این که پسر متوجه گناه خود شده است و توبه کرده است .در واقع در این داستان یاد می گیریم که ممکن است که پسر گناه کرده است اما خدا گناهان تو را بخشیده است و لباس عدالت خود را به تو می پوشاند .
انگشتر نشانه از پسر بودن بود واز طرف دیگر پدر می گفت که تو مطلق به این خانواده هستی .این مثل این می ماند که ما قبلا گناهکار بودیم اما بواسطه ایمان به عیسی مسیح گناهانمان بخشیده شده و در خانواده الهی خدا قرار گرفته ایم
كفش به پاهایش كنید یعنی اینکه تو دیگر نوکر نیستی و مانند یک غلام با تو رفتار نخواهد شود . در واقع پسری که گم شده بود دوباره پیدا شود .
در لوقا فصل 15 ایه 25 می خوانیم که : در این هنگام پسر بزرگتر در مزرعه بود و وقتی بازگشت، همینکه به خانه نزدیک شد صدای رقص و موسیقی را شنید. 26یكی از نوكران را صدا كرد و پرسید: 'جریان چیست؟' 27نوكر به او گفت: 'برادرت آمده و پدرت چون او را صحیح و سالم باز یافته، گوسالهٔ پرواری را كشته است.'
ما نتیجه میگیریم از رفتار پسر بزرگتر که بعضی از ما انسانها حسادت می کنیم به اینکه می بینیم خدا کار خوبی برای دیگرا انجام می دهد و خدا دیگران را هم مورد بخشش و فیض و محبت خود قرار می دهد و انها را هم وارد خانواده الهی خودش می کند .
در این داستان پسر بزرگتر از پدر ناراحت شود و توبه نکرد !!در واقع کسی که در اول گناه کرد و از خدا دور شود به سمت خدا باز گشت و توبه کرد و خدا او را پذیرفت . !!! و کسی که در ابتدا در ایمان بود از خدا دور شود . در هر دو مورد خدا هر دو پسر را دوست داشت . ولی یکی از ان دو پسر به خانه برگشت و توبه کرد .
ما در این داستان یاد می گیریم که ذات خدا سراسر از فیض – محبت نسبت به ما است . و ما را دوست دارد حتی وقتی تو او را دوست نداری. خدا همیشه به دنبال ما است . او همیشه می خواهد که ما در خانواده الهی او باشیم . کلام مقدس به ما میگوید که او رفت تا مکانی برای ما اماده کند تا ما تا به ابد با او باشیم . امین !!